کشتن پاسخ نیست، امّا واقعیت لعنتی این را نمی گوید-شعر بلندی از عباس مهیاد

ساخت وبلاگ

کشتن پاسخ نیست

امّا واقعیّت لعنتی این را نمی گوید

یک شعرِ بلندِ «نه عاشقانه- نه عامیانه - نه آنارشیک - نه فلسفی»

شعری بلند برای «وسط ­بازهایِ کمی متمایل»

(شعر منتشر نشده)

عباس مهیاد

Overtour

«تبديليدن به جلادهايِ خانه­ گي

نگاه­ هايِ لب به لب از بي­ دليل

سپاس ­های بي­ سپاسمند

پشتاندنِ روح به رهايي:

افسوس مخور اي چاهيده به هيچ

شورشِ عریانیِ بدن در لم­ یزرعِ شرع جرم نیست

لبخندِ مختلط

ساياندن نمي­ خواهد

اجناس مخالف

قاپیدن نمی­ خواهد

از عادت كردني­ ها

ما به شكست خوردن دیگر عادت نداریم

بستن ِ‌چهره­ ي پيروزمندان هم به چهره

پيروزي نمي ­آورد»

....

1)

نمی دانم چرا

غارغارِ قدرت در مغزم می پیچد

امّا گایشِ بی مقداری پر از دارِ قدرت نیز در قلبم غلبه دارد

در شعری نوشتم

«قدرت

مترسک است

دوست دارد

دیگران او را از چشمِ یک کلاغ بنگرند»

امّا این­ جا کار با کلاغان نیست

«کورِ کورکِش» تخمِ کاروانش را پاشیده در کیانِ ما

چه کسی قرار است از او بترسد؟

نمی­ دانم

امّا اگر ترساندن تبدیل شود به یک آرزو چه؟

من درین «­گشاد­نامه»ی عریان

خطابم به هیچ مادر به خطایی نیست، امّا اگر کسانی به خط شدند با خودشان،

جِر دادنِ جاکشان جار زدن دارد یار

من هیچ­ چیز را طرّاحی نکرده­ ام برای تِرِکمان زدن به تنابنده­ ای درین شعر بی آب و تاب

فقط می­ دانم

می­ دانم

می­ دانم

می غرّد قلمم، قلبم، و دیگر غمی نیست غزالم،

امّا اینکه قرار است از کجا به کجا برسم مثلِ زخمِ معده­ ی زاینده ­رود تحمّل­ ناپذیر است برایم

فقط می­ خواهم بنویسم

و نوشتن را با خیالِ خط خوردن و خمیر شدن در پادگان ِمجوّز و چاپ نچپانم در چالِ کشو

دنیایِ دور و برم

آن­ قدر قَدَرقدرتیِ بی­ قانونی­ ست که نمی ­دانم از کدام چشم بپوشم

مثلِ ژوکریدنِ وسط ­بازهایِ سلبریتی

و پشتک زدن در انتهایِ اینستاگرام

یک شبه طرفدارانِ ملنگ و مال­خرِ میلیونی پیدا می­ کنی

فحشت می ­د هند و فاحشه­ ی فرزانه ­ی فَن­ ها می­ شوی، چه غم؟

دنیایِ راز

راه را به تو نشان می ­دهد یار

فحش شنیدن و شهره شدن،

راهِ دیگرش

جاسوسی کردن است برایِ جاسوس­ ها

بگذارید از همان ابتدا نروم به سراغِ سوراخ­ سازیِ سازه­ هایِ سیاست

چون از آن مارِ مریض متنفرم

امّا در هنگامه­ ی­ غلاّشی ِلاشی­ هایِ لاهوت

واهمه­ داشتن اژدهایِ هفت سر است

هر سرش را بزنی

چند سر درمی­ آید

به خصوص

برایِ عاجزهایِ باآبرویِ وسط­ باز

«با تانکری از توجیه»،

امّا اصلش آن است

که گاهی یک وسط­باز

یک یاغیِ با اصل و نسبِ بالفطره­ ست

که میانِ راهزنیِ روشنفکرانه و سازنده­ گیِ سلاخانه

هیچ کدام را حامی نیست

و از هر دویِ آن­ ها حالش حرام است

درود بر «بی­ خیالی»

گوشه­ ی خانه خیک کن

و بعد فیلم و فازِ کتاب

قلیان هم که قبله­ ی قبیله ­ی چُس­ دود­کن ­هاست

خوار مادرِ دیگران را هم دید زدن که دیگر خواری ندارد

فضایِ مجازی فلّه­ ای برو

خوار مادرها خودشان التماست می­ کنند که نگاهی به خشتک­ شان بیاندازی

2)

بلوا یعنی بولدوزر

یعنی آنکه به جایِ در رفتن از زندانِ غَمپاره ­ها با قهوه و سیگار و گپ زدن­

مغزت یک بولدوزرچیِ آپاچی شود

که رد شود از رویِ همه چیز

یعنی اینکه دفن کنی با دشنه دیروز را

و بار بستنت بشود

بی­ دیروز به تماشایِ «رویش جوانه ­ها» کپک زدن

و بعد گذشته­ هایِ قندیل­ بسته را

مثلِ جنده­ نامه­ ی ترکمانچای جا بزنی برایِ جنیّانِ جان­ بر کف که غلط است

پس هر غلطِ تو

از جمله

به تخم گرفتنِ «آدمیّت»

درست است

و در کنارِ آدم­خوارها

و دخترچال­ کن ­ها

بشوی یک مانسترِ معنوی

که نه مشروب می­ خورد نه کوکاکولا،

البته من هم طرفدارِ ­بی­ باکیِ بولدوزری­ ام

و حتّا به بنده­ گیِ بولدوزری ایمان دارم:

گُه باش

و بعد دیروزی بالا بیاور

برایِ خودت

و بگو

من انقلابی­ ترین «نه جن- نه گُه- نه آدم» دنیایم

فقط «خودآ» وجود دارد و م«اَن»

دیگران قارچ­ هایِ پوستی­ اند

که وظیفه ­ی قانونی- قُدسی ­­ات آن است

که روی­ شان کِرِم­ های تحتِ لیسانسِ اَعلاعلیین بمالی

همین و بس

و با این فرمولِ عارفانه

بروی در دلِ یک آهنگِ رَپ

با زِر­ناله ­هایِ «از رویِ بصیرت»

و یک پوست ­کلفتِ جهانی بشوی

برایِ همه ­ی لات و لوت­ هایِ آسمانی

با لقبِ کبیر

یا دنبالچه­ ی چند­ صد ­ساله ­­ای در کنارِ کروکودیل­ ها

در دنیای ِمابعدِ مولوی،

تا کسی نُتُق نکشد «انسانم آرزوست»

باقی­ اش را بگذار بر عهده ­ی نئو-پشمالو-«نازی»هایِ انتحاری

در سوراخ شِیو نشده­ ی سیما
با رونوشتی برایِ رسانه­ هایِ ساینده

که بی­ آنکه انتحار کنند

آن­ قدر هاری می ­کنند

تا نابغه برود رویِ صحنه ­هایِ جهانی انتحار کند

و خاموشی ِملّی­ اش برایِ بازنگشتن به وطن

بشود مجوزِ هاری­ هایِ زنجیره ­ای

مدلِ «مائو-موسولینی-ژوکر»ها،

یعنی فاحشه­ هایِ فکور فانتزی­ کُش

کاف- کِش ­هایِ باروت­ بلدِ فرهنگی

3)

دلم می­ خواهد

یک گزارشِ «گمان­ شکن»ِ بی ­غنج و غضب بدهم

از وضعم

درین ثانیه­ هایِ سرگردان و هتّاک و هرز،

«دلم می­ خواهد»

سیاسی ­ترین جمله­ ی جهان است

پس می ­شاعرم بر دیوار

می­ شاعرم بر دیوارهایِ جنّت و جهنّم

که چرا این ­قدر بدبختی برّاق است برای­ ما؟

می ­گویم بدبختی «چرا» ندارد، عادّی شدن دارد

چریدن دارد

بدبختی یک بندبازیِ واقعی­ ست

واقعی­ تر از هر وق وقی

که یا به آن می­ چسبی، مثلِ شاخه در آش و لاش شدن میانِ آبشار

یا به آن می­ چسبانندت، مثلِ جریمه به جا به جایت

امّا همیشه هست مثلِ حُناق

همه­ جا هست،

هر جایی شدنِ روح

اگر انتخاب باشد

فقط پرت شدن از پل و پرتگاه است

امّا اگر وادار شوی که مثلِ مرگ بپذیری ­اش

چیزی می­ شود شبیهِ زهرِ هلاهل بینِ جمعِ هالوها

می­ باید بطری­ بطری آن را دست به دست بچرخانی

تا بیافتی در یک چاله­ ای از ابدیّت،

چرا از مولوی به بعد دیوانه ­گی این­ قدر پرتجمّل شد؟

از یک جایی به بعد

دیگر تاج می­ خواست دیوانه­ گی،

و از همین­ جا همه ­چیز

بویِ الحمد گرفت:

«دیوانه بودن برایِ هر آشغالِ دیگری نبودن»،

ازین جا بود که دالانِ دیوانه­ گی شلوغ شد

و مانسترهایِ معنوی

خرطوم ­فهم شدند

که برای ِآشغال نبودن باید جان کند

تازه آخرش که چی؟

یا اخراج از کار است

یا انگشت ­نما شدن در بینِ الدنگ ­ها

یا اینکه تهِ جیبت یک احترامِ کوچک هم برایِ خودت نگه نداری

یا رسوب کنی در خشتکِ یک مرد-فاحشه ­ی دبش

که برایِ یک بند حقوق روحش را هر روز روسپی­ تر می­ کند

یا سُر بخوری در لباس یک زن- هرزه­ ی بی­ جفتکِ مفتخر

برایِ مشاوره­ ی ملنگی ­ها

و منشی­­­ گری­ هایِ جگری،

این است سرنوشتِ آشغال نبودن،

باز هم حرفی داری که به راحتی دیوانه بشوی

که بی­ خیالِ بی­ خیال بودن نشوی؟

بگذار مثانه­ ی شاعری­ ام را خالی کنم رویِ فکِ فاحشه ­هایِ فیّاضِ فرهنگی

بی­ خیال بودن

گنج است

اژدها رویش نشسته

امّا راهِ سنجاق شدن به شانه ­اش

غلتک زدن رویِ قُلنجِ اژدها نیست

رسیدن به مراتبِ ملتهبِ مغز است

و پله­ پله گیج کردنِ اژدها

که نفهمد در نهایت آتشِ دهانش را به کدام سمت تف کند

و بعد گرفتنِ گنج

و با حوله ­ی هیچ­کس و همه­ کس بودنی هنری

خود را پس از حمّام روح خشک کردن

4)

کیهان دو تکّه دارد

بخشی که هنوز بر ضدّ من زار نشده

بخشی که به تمامی بر ضدّ من زالو می ­زاید

به من می ­گویند تو فاسد کننده­ ی جوانان وطنی

با هاریِ هنر

و من عاشق همین برچسبِ خودم شده ­ام

«فاسد کننده­ ی جوانان وطن» بودن

و من با خودم بی­ تعارف به بیخ رسیده ­ام

«فاسدکننده بودن» در حریمِ حرف ­هایِ حتّا هرزِ هنر

از «جانیِ جهنمّی و بی­ جَنَم جوانان وطن» بودن جفنگ ­تر نیست

نه در جلبکِ این­ جا

در آمریکا، آفریقا، اُروس، ایران... همه­ جا...

ای اشتباه­ گیرنده گانِ شاه ­ماهی با شامپانزه

که هر روز گانگستریسمِ رسانه ­ای را گاز می ­زنید

و می­ خواهید از کلّه­ هایِ آگاه مناره بسازید و خود یک ­تنه به جایِ همه­ ی مردمِ دنیا آگاه باشید

بدانید که بر میراثِ مناره­ سازی ­تان شاعریدند هفت ­ساله ­ها به بالا

پس بیایید در یک مسابقه برایِ فردا سابقه بسازیم

ببینیم کدام بیش­تر ریگ در کفشِ ملّت می­ کنیم

مطمئنم مسابقه ­ی ماراتن بینِ من و ایران خواهد بود

که در نهایت

کدام­ یک بیش­تر مردم را رنگ می ­کنیم

من با قحبه­ گیِ هنر

باقی با بلغورِ بلیغِ بلاهتِ تله­ ویزیون

با روزنامه

با پمپاژِ پول برایِ آشغال ­هایِ تهِ روده­­­ ی آسمان

با چاپلوس ­پروریِ مترسک­ هایِ مزیّنِ مذهب و لالی­ ِ لیلاهایِ لیبرال

با همه­ چیز

و می­ بینیم

من شکست خورده ­ام

امّا پیروزم

مثلِ تمساح ­هایِ تمامیّت­ خور در پشتِ تاریکِ تاریخ

شکست خورده و پیروز و سمج

چون مردم از من امضاء می­ گیرند

برایِ آنکه بیش ­تر آن ­ها را از طریقِ آموزشِ جنون

در شلتاقِ شعر

و رکیک بودنِ رمان

و سامانتاگاییِ سینما

به ابتذال بکشانم

به انقراض بکشانم نسلی بدفهم را

که چاک بدن­ شان را هم دیگر بد نفهمند،

امّا در ایران

به منِ بی­ خیالِ بالفطره­ ی فاسد کننده

کلک می­ زنند

می­ خواهند حذفم کنند

در شهرِ شیشه ­ای

و از همین­ جاست که من متعالیه می ­شوم

چون با حذف مدام مرشدتر می­ شوم

و مردم بیش­تر از من امضاء می­ گیرند

و بیش­تر به هوایم هورا می ­کشند

برایِ نقشه ­هایِ شوم و شاد آینده­ ام

در عالم علافیِ هنر

و تهوّع فلسفه

و این چنین است

که یک آدمِ بی­ خیالِ «شکست­ خورده- پیروز- پوست­ کلفت-کتاب­خوان- کرگدن»

با مرگ

با نادیده گرفته شدن

با حذف

با سکوت

با رانده شدن

با چسب رویِ دهان

با تمسخر

با به لجن کشیدن

با خفه شدن و دفن کردنِ پنهانی در جایی و سیمان کشیدن رویِ او

صدایش رویِ بلندگو

همه­ جا می­ پیچد

مثلِ راهِ «رستگاری در شائوشنگ»

و دانشجویان

از عادّی

تا تشنه­ گان فاسد شدن

همه مکیّف می ­شوند

تا بندِ ناف

و زیرِ ناف

و بالایِ ناف

تا قهقرایِ دالانِ قلب

و این است وطن ِمن

بیرون از جغرافیا و خطوط

در روحِ شکارنشدنی ِکیهان

بدونِ شکل

بدونِ جا

بدونِ اسم

با همه­ جایی و بی­ جایی بودنی خالص

این است آن چه از من باقی می­ ماند

در مسابقه با ایرانِ همیشه در حالِ خط زدن و خط خوردن

با عمّامه یا چکمه

و یا سوسیالیسمِ کارگر-دهقانی- ویترینی

یا لیبرالیسمِ خود­شیرین­ کن

منم

زنده و آرام

با کاغذ و دوربین

رویِ یک قایق در مرداب

دنبالِ یک زنده­ گیِ معمولی

زنده باد عادّی و معمولی بودن

با نبوغی جاری و گاه گیج و همیشه گاینده و پاینده

بینِ مردم

مردم

مردم

مردم

...

مردمی که دیگر زیر و ظاهرشان زیپ ندارد

و من عاشقِ آنانم

عاشقِ همین عادی­ هایِ مقدّسِ بی­ محراب

همین «خس و خاشاک»ِ بی ­باک

همین ­ها که خونِ همیشه تازه ­ی تاریخند

مردم

مردم

مردم

مردم

...

5)

می­ خواهم با یک فرمولِ فراموش­ شده شاد شوم

فرمولِ زنِ لخت

با کوکتل­ مولوتوف

و یا مردِ شهوتی

با دینامیت

کدام یک بهتر است برایِ نسخه­ ی نجیب بودن؟

یک ساختمان

در سینه ­ی سیاست پیدا کن

و آن ­وقت یک آهنگِ آهن ­سوزِ آتشین....

از همان لحظه­ ست که تغییر دنیا جزغاله می­ شود

تا با شرافت شروع شود

مثلِ ققنوس

با جوجه ­هایی که دیروز جوجه بودند

و بعد ازین

نهنگ به دنیا خواهند آمد

نهنگ­ هایی برایِ خط زدنِ کلِّ دنیاهایِ فردا

پیش از فردا شدن

و نوشتنِ مشق­ هایِ ابتداییِ «آزادی نداشتن ممنوع»

برایِ هر دنیایِ آینده:

پاییز سال صفر

خیابا­ن­ های تهران


برچسب‌ها: شعر بلند, عباس مهیاد, شاعر, کشتن پاسخ نیست

عباس مهیاد...
ما را در سایت عباس مهیاد دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dabbasmahyade بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 3 بهمن 1401 ساعت: 17:10